راه های موفقیت شغلی دیگر مانند گذشته نیست (مقدمه)
پیش نوشت صفر: این خاطره را قبلاً هم گفتهام.
چند سال پیش یک بار، در یک سخنرانی در یک دانشگاه، دانشجویی پرسید که چه شد که شما الان موفق هستید و موقعیت نسبتاً خوبی دارید و همزمان رابطهی خوبی با مراکز علمی و نیز با مدیران کسب و کارهای بزرگ کشور دارید؟ دو دستاوردی که معمولاً با هم حاصل نمیشوند.
من هم که مغرورتر از این روزها بودم و فکر میکردم واقعاً موفق محسوب میشوم (و تصویر چندصد دانشجو در یک سالن بزرگ و اساتید آنها که ردیف نخست را پر کرده بودند، این توهم را تقویت نیز میکرد) توضیح دادم که: فقط شاید بیشتر از همنسلان خودم تلاش کردهام. مطالعه و کار و صرف نظر کردن از تفریح و مهمانی و ترجیح دادن دستاوردهای بلندمدت به دستاوردهای کوتاه مدت.
کمی هم در مورد برنامه روزانه و هفتگی و سالیانهی خودم توضیح دادم.
شنیدم که همان دانشجویی که سوال را مطرح کرده بود، آرام در گوش دانشجوی کناری گفت: «خاک بر سرش. با این قدر حمالی که کرده، اگر یک جزیره اختصاصی هم خریده بود، باز هم بدبخت بود!»
پیش نوشت یک: دوستان و عزیزانم، در گفتگوها و پیامها، بارها سوال مشابهی را به شکلهای متفاوت مطرح کردهاند: از نظر تو، کسی که امروز جوان است و در نخستین سالهای دانشگاه (یا شاید آخرین سالهای دبیرستان) است، چه نکاتی را مد نظر قرار دهد تا بتواند موفقیت شغلی را تجربه کند؟
همیشه در جواب دادن به این سوال، تردید داشتهام.
یک دلیل مهم این است که با توجه به تجربهای که تعریف کردم، متوجه شدهام که با معیارهای رایج جامعه، چندان موفق نیستم.
دلیل دوم هم اینکه کلاً از موعظه چندان خوشم نمیآید.
موعظه، در قلب خود، این پیام را دارد که دانستهها و تجربیات گذشتگان، میتواند برای اهل امروز و فردا، مفید و اثربخش باشد. حال آنکه، دیروزیان، زنده یا مرده، حرفشان و فهمشان قطعاً مرده است و در دنیای امروز که تحول و شتاب را به شکلی فزایند تجربه میکند، فهم ما از جهان قبل از تن مان میمیرد و بسیار پیش میآِد که مغز نسل قبل، حتی قبل از متوقف شدن قلبش، شایستهی به خاک سپردن باشد.
پس قاعدتاً برای من که چندان به دانش و تجربهی گذشتگان باور ندارم و صرفاً از روی ارج و ترحم به آنها لبخند میزنم، چندان خوشایند نیست که بر مسند موعظه بنشینم و خودم، همان کار قبیح را انجام دهم.
اما چه میتوان کرد که من هم انسانم.
و انسانها، در توسعه و تکامل خویش بر روی این کرهی خاکی به این باور رسیدهاند که هر یک، بیشتر از دیگران، دنیای اطراف خود را میفهمند.
همچنانکه قبلاً هم اشاره کردهام، همانهایی که عموماً معتقدند که حق شان خورده شده و منابع مالی و فرصتها به اندازهی دیگران در اختیارشان قرار نگرفته است، یک بار هم اعتراض نمیکنند که خدایا! چرا به من شعوری کمتر از اطرافیان اعطا کردهای؟ یا آرزو نمیکنند که شعور بیشتری داشته باشند.
به همین دلیل است که میگویند شعور، ظاهراً تنها نعمتی است که در میان انسانها، به صورت کاملاً عادلانه توزیع شده است.
پس امیدوارم اگر منطق من را نمیپذیرید، لااقل انگیزهی من را درک کنید و اجازه دهید که من هم، مانند شما و دیگران، لحظاتی لذت خبرگی و دانستگی را تجربه کنم.
پیش نوشت دو: تصمیم گرفتم این مطلب را در قالب نامهای به رها بنویسم.
اگر چه تا کنون هر چه در قالب نامه به رها نوشتهام از لحاظ شکل ظاهری، ساختار ادبی داشته است، اما این بار قصد دارم سادهتر و صمیمیتر بنویسم.
راستش را بخواهید، چندان بر این باور نیستم که ادبیات و ساختار ادبی، اثربخشترین شیوه برای انتقال پیامها و مفاهیم است.
بلکه عموماً محدودیتهاست که انسانها را وادار میکند به سمت ادبیات بروند.
کافی است نگاهی به ادبیات شاخص جهان داشته باشید. از روسیه تا اروپای شرقی تا آمریکای جنوبی. میتوانید به سادگی ببینید که محدودیت چگونه نهال ادبیات را رشد داده و ذوق شاعران را برانگیخته و خیال پردازی نویسندگان را به سقف قابل تصور رسانده است.
در فرهنگ خودمان هم، میبینیم که تا زمانی که فضا بازتر است، امثال بوریحان و بوعلی، مثل “بچهی آدم” حرفشان را زدهاند و کتابهایشان را نوشتهاند. از التفهیم بگیریم تا شفا و قانون.
اما زمانی که به امثال حافظ میرسیم و موسم ورع و روزگار پرهیز فرا میرسد و دیگر مِی را نمیتوان به بانگ چنگ خورد، ادبیات و شعر به اوج میرسد و آثاری آفریده میشوند که هنوز افتخار فرهنگ ما هستند. اساساً افتخارهای فرهنگی در دورههای قبض فرهنگی متولد میشوند و در دوران بسط و گشایش، نهال فرهنگ چندان میوهی دل انگیزی نخواهد داد.
خلاصه اینکه، ادبیات شاید گاهی بستر مناسبی برای بیان حرفها باشد، اما الزاماً بهترین بستر نیست.
امیدوارم این زیادهگوییهای من، بتواند استدلالی برای لحن متفاوت و سادهی این نامهی جدید به رها باشد.
دلیل دیگری هم دارم که این حرفها را خطاب به فرزند فرضی خودم مینویسم.
نامه به فرزندان، با مقاومت کمتری از سوی خواننده خوانده میشود. ما آموختهایم که در لحظهی خواندن هر پیامی و شنیدن هر جملهای، مدام در پی ارزش گذاری باشیم. یا موافقت کنیم و یا مخالفت.
وقتی کتابی را میخوانیم و میپرسند چطور بود، یا میگوییم خوب بود و خوب نوشته بود. یا ایرادها و نقدهای خود را مطرح میکنیم. عموماً عادت نداریم که فارغ از ارزش گذاری، تجربهی خود را در مواجهه با آن کتاب بگوییم.
بگوییم: خواندنش من را برانگیخت تا بیش از گذشته، به فلان موضوع فکر کنم یا برای لحظاتی، در درون خودم فرو روم و به کند و کار خویش بپردازم.
در چنین فرهنگی، که اعتیاد به تایید کردن یا رد کردن (که هر دو به یک اندازه بیحاصل و دردناک است) زیاد است، نامه به فرزند، تا حد خوبی از این سرنوشت مصون است. چنانکه همهی ما با وجودی که میدانیم نکتههای واقعگرایانهی مثبت اجرایی و کاربردی در حرفهای والدین را باید مانند سوزن در انبار کاه جستجو کرد، باز هم با لبخند از آنها پیشواز میکنیم و در شرایطی که میدانیم روزنامهی دیروز هم، برای امروز حرف خواندنی ندارد، افکار و نظرات آنها را که در دانستههای دهها سال قبل ریشه دارد، با لبخند و ارج، پذیرا میشویم.
مقدمهی نامههای آتی
رها جان.
حدس میزنم تو هم، در این سالها، مانند بسیاری از هم سن و سالهای خود، نگران آیندهات باشی و در جستجوی راهکارها و انتخابهایی که مسیر آیندهات را هموارتر کرده و موفقیت شغلی را برای به بار بیاورند.
این را هم خوب میفهمم که من یا هر فرد دیگری، از عهدهی پاسخگویی به این چالش بزرگ برنمیآییم.
ما زادهی زمان دیگری هستیم و تجربههای دیگری داریم و دنیایی که ما دیدهایم، چالشها و سختیها و فرصتها و تهدیدهای متفاوتی را پیش رویمان قرار داده است.
شاید زمانی که به دانشگاه میروی، رشتههایی وجود داشته باشد که زمان ما نبوده و رشتههایی که زمان ما بوده، دیگر وجود نداشته باشد.
شاید زمانی که وارد بازار کار خواهی شد، شغلهایی وجود داشته باشد که امثال من، از نوشتن نام آنها و فهم معنای آنها نیز ناتوان باشند.
و خوب میدانم که در زمان بازنشستگی تو، امثال من، حتی اگر لحظه به لحظه کنارت بوده باشیم، باز هم فهممان از دنیای تو و شغل تو و دغدغههای تو، کمتر از درک و فهم اصحاب کهف است، آن زمان که پس از سالها خواب، بیدار شده بودند که در دنیای امروز، یک شب خوابیدن و بیدار شدن هم، ما را بسی بیشتر از خواب اهل غار، از روند تغییر جهان به دور میکند.
خوب میدانم که سکهی تجربهی من در روزگار دولت و قدرت تو، به پشیزی هم نمیارزد و اگر آن را به لبخندی از دست من میگیری، بیشتر حاصل بزرگواری توست یا نیازت.
با این حال، میتوانی احساس من را وقتی میکوشم عصارهی آنچه را در این سالها تجربه کرده و آموختهام بفهمی و امیدوارم به همین دلیل، حوصله به خرج دهی و این مجموعه نامهها را – که از کیسه سکههای دقیانوسیام به تو میبخشم – تا پایانشان بخوانی.
دوره MBA آنلاین در سایت متمم: با بهره مندی از منابع روز دنیا
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
رادیو متمم: فایلهای صوتی رایگان برای توسعه مهارتهای ما
