لحظه نگار: اشیاء، زمان هستند که در قالب ماده، متراکم شدهاند!
از آن شبهایی که در جنوب تهران، پایین ایستگاه متروی علی آباد، زیرکوبی میکردیم و شیشههای نوشابه را از خانهها بر سرمان پرت میکردند (که چرا شمال را به جنوب وصل میکنید)،
از آن روزهایی که مسیر متروی تهران تا کرج را پیاده میرفتیم، بعد از آخرین قطار شبانه راه میافتادیم و قبل از اولین قطار روزانه، میرسیدیم،
از آن روزهایی که در بیابان، در پاسخ مدیرم که گفت: نزدیکترین دستشویی چقدر با تو فاصله دارد و گفتم: نمیدانم. اما نزدیکترین انسان، بیست کیلومتر دورتر است،
از آن روزهایی که در سرمای بیست و هفت درجه زیر صفر مشهد کار میکردیم و کفشهایمان از سرما به کف سبد نصب کابل میچسبید و جدا نمیشد،
از آن روزی که کلنگ دستگاه زیرکوبمان در بالاست زیر ریل حاشیهی تهران فرو رفت و معتادی را دیدم که فریاد کشان میآمد و میگفت: بی انصاف! تریاکهای ما آن زیر است، مراقب باش! تا بود مامورها حالا مهندسها!
از آن روزهایی که با گرگی در کنار جادههای بم، هم قدم شدم،
از آن روزهایی که با نزدیکترین دوستم که دیگر نیست، قرار گذاشتیم که گام با گام، با یکدیگر تا آخرین پلههای شغلیمان بالا برویم،
تنها یک قطار کریستال سواروفسکی مانده است.
کوچک و بی خانمان.
شاید مثل خودم.
در هر شلوغی و جابجایی، جای جدیدی پیدا میکند.
همه جا، جای این قطار است و هیچ جا جایش نیست.
همهی آن روزها، برای من، در این ترکیب کوچک شیشه و فلز، متراکم شدهاند.
ماشین زمان من است.
نگاهش میکنم و به سفر دوری در خاطراتم میروم. چنان دور و عمیق، که هر بار میگویم شاید دیگر باز نگردم.
اشیاء جان دارند. لااقل برای کسی که جان دارد، جان دارند.
آنها یک جسم سرد و ساده نیستند. زمان هستند که در قالب جسم، متراکم شدهاند.
پی نوشت: اگر چه سالها از فضای کارهای ریلی دور شدهام، اما هنوز آن فضا را دوست دارم. زیاد پیش میآید که طرف مشورت دوستانم در کارهای تخصصی ریلی قرار میگیرم، اما هرگز به تجربهی مجدد آن سالها، وسوسه نمیشوم.
اما اینها، باعث نمیشود که آن سالها را دوست نداشته باشم. آنها بخشی از گذشتهی من هستند. همچنانکه کسی که حتی اگر از بدترین دوستش هم جدا شود، هنوز تابلوی کافهای را که با هم در روزگار خوشی، قهوهای در آنجا خوردهاند، با شوق و لبخند نگاه میکند و سختتر از تابلوهای دیگر خیابان، نگاه از آن برمیگیرد.
هنوز هم، رویایم این است که اگر روزی فرصتی دست داد، دور دنیا بچرخم و از سوزنهای در مسیر، عکس بگیرم.
زمانی آنقدر به آنها نزدیک بودم که زیباییشان را نمیفهمیدم. شغلم تراز کردن آنها بود و یک میلیمتر ناترازی، مهرشان را از دلم میبرد.
امروز اما، تراز که هیچ، شکسته هم که باشند، باز هم برایم دوست داشتنیاند.
سوزن، انتخابهای بزرگ زندگی را تداعی میکند.
خصوصاً گاهی که انتخاب در اختیار سوزنبان است و تو، فقط میتوانی بروی یا ترمز کنی. اما تغییر مسیر در اختیارت نیست.
راستی! شما چه وسایلی در زندگیتان دارید که زمان را در قالب ماده، برایتان متراکم کرده باشند؟
دوره MBA آنلاین در سایت متمم: با بهره مندی از منابع روز دنیا
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
رادیو متمم: فایلهای صوتی رایگان برای توسعه مهارتهای ما
