لحظه نگار: تصویر فسیل یک ماهی
علی میگه:
قسمتی از کویر دکتر شریعتی:
“در آسمان، سرگرمیهای بسیار است برای این نگاههای اسیر و محرومی که، همه شب، از پشت بامهای گلاندود ده، به سوی آن پرواز میکنند. من نیز، همچون همه کودکان کویر، آسمان را دوست میداشتم و ستارهها را میشناختم و هر شب از روی بام، چشم بر این صحنه زیبای پر از شگفتی و سرگرمی میدوختم و ساعتی، ساعتهایی، با خویش یا با همبازیها و بزرگترهایم، نگاههای کودکانهام را به باغ خرم آسمان میفرستادم تا با ستارگان به بازی مشغول شوند.
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماسپر ستارگان زیبا و خاموش، تکتک از غیب سر میزنند و دستهدسته به بازی افسونکاری شنا میکنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرینشدگان کویر مینوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الههای آنرا از گوشه آسمان، آرامآرام، به گوشهای دیگر میبرد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیالانگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت میپیوندد: «شاهراه علی»، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال میفهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه میکشیدهاند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالتنشین شهر آنرا کهکشان میبینند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که، گاهگاه، بر جان سیاه شب فرو میرود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانیش! که هر گاه شیطان و دیوان همدستش میکوشند به حیله، گوشهای از شب را بشکافند و به آنجا که قداست اهوراییش را کام هیچ پلیدییی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست، سرکشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه این فهمهای پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پردهداران حرم ستر و عفاف ملکوت آنها را با این شهابهای آتشین میزنند و بسوی کویر میرانند. و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه جانم! اینها سنگهاییاند بازمانده کراتی خرابه و در هم ریخته که چون با سرعت به طرف زمین میافتند از تماس با جو آتش میگیرند و نابود میگردند. و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم و به کویر برمیگشتم، از آن همه زیباییها و لذتها و نشئههای سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهرههای پر از «ماوراء» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و… آنجا میشود چغندرکاری کرد…! و دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک! که آن عالم پرشگفتی و راز سرایی سرد و بیروح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهای رنگین و معطر شعر و خیال و الهام و احساس ـ که قلب پاک کودکانهام همچون پروانه شوق در آن میپرید ـ در سموم سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیباییها، که درونم را پر از خدا میکرد، به این علم عددبین و مصلحتاندیش آلود؛ و آسمانفریبی آبیرنگ شد و الماسهای چشمکزن و بازیگر ستارگان ـ نه دیگر روزنههایی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجرههایی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من ـ که کراتی همانند و همنژاد کویر و همجنس و همزاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از کویر! و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دلهای اسیر و چشمهسار زیبایی و رهایی و دوست داشتن، که کلوخ تیپاخوردهای سوت و کور و مرگبار. و مهتاب کویر دیگر نه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه عشق، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی، انتظاری، لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره نیازمندی زندانی خاک، دردمندی افتاده کویر، که نوری بدلی بود و سایه همان خورشید جهنمی و بیرحم روزهای کویر! دروغگو، ریاکار، ظاهرفریب… . دیگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندانهای مردهای شده بود که لبهایش وا افتاده است!
شکوه و تقوی و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل اینها نمیفهمد! از طلوعها و گلها و چشماندازها و وزیدنهای سرزمین ماورایی درون، ماوراءالطبیعه روح و ملکوت دل نمیتوانم گفت در ترکتاز این غارتگر یکچشم چه شدند و چه میشوند و آنگاه، مزرعهای که از زیر سم او و سوارانش برجای میماند چه منظرهای سرد و زشت و غمانگیز خواهد بود! چه خواهد ماند؟ «استفراغ»، «طاعون»، «خلط پخشیده سینه یک مسلول»… و انسانهایی «مسخ»، «کرگدن»، «ترزی»، «حیوان ناطق» و دگر هیچ! نه انسان، ابزار! نه دل، شکم! «آن مر این را همی کشد مخلب و این مر آن را همی زند منقار»! آدمهایی «پر از هیچ» و به تعبیر علی بزرگ: «اشباه الرجال و لارجال»”
برگرفته از http://www.shariati.com/farsi/kavir/kavir3.html
شاید دکتر شریعتی خوشحالند که هنوز کسانی “فسیل” را به جای “آثار باقی مانده از جانداران” به “آغوش سنگی وفادار” تفسیر می کنند!