کـربلایی عزیز شد
کـربلایی عزیز شد
دین و اندیشه > دین – همشهری دو – حبیبه محمد یوسفی:
ساروق سالها فقط روستای کوچکی در ۵۰کیلومتری شمال اراک بود که بهخاطر بافت قالیهای کمنظیر و طراحی نقشههای منحصر بهفرد فرش، شهره بود تا اینکه در سال۱۲۸۹ اتفاقی عظیم در این روستا به وقوع پیوست؛ اتفاقی که تا امروز نگاه دنیا را به این جغرافیای کوچک معطوف داشته است.
کربلایی کاظم ،جوان ساده روستایی که بیسواد هم بود، یکشبه حافظ تمام قرآن شد؛ اتفاقی عجیب و باورنکردنی که بار دیگر تأکیدی بود بر اعجاز این کتاب آسمانی. برای اینکه بیشتر درباره این رویداد بدانم به قم رفتم تا با فرزند این مرد بزرگ دیدار کنم. حاج اسماعیل کریمی این روزها زندگی خود را برای شناساندن این اعجاز بزرگ به جوانان سرزمینش وقف کرده است.
در سال ۱۲۶۲در روستای کوچک ساروق و در یک خانواده فقیر پسری متولد شد؛ پسری بهنام کاظم. او که چون دیگر اهالی روستا از نعمت خواندن و نوشتن محروم بود، پس از مدتی در زمینهای کشاورزی مشغول بهکار شد. از آنجا که زمینی نداشت روی زمین ارباب ده کار و امرار معاش میکرد. گاه گاه به زیارت امامزاده واقع در محل روستای تولدش میرفت. امامزادگان ۷۲ تن، ۳۱بانوی بزرگوار به سرپرستی بانویی به نامامسلمه و ۳۱مرد، از نوادگان امامسجاد(ع)، امام محمدباقر(ع) و امامموسیکاظم(ع) بودندکه در زمان ولیعهدی امام رضا(ع) به قصد دیدار آن بزرگوار، به سمت خراسان میرفتند و در ساروق بهدست عمال خودکامگی به شهادت میرسند و در ۳ مقبره به خاک سپرده میشوند. معجزه کربلایی کاظم هم در همین امامزداه به وقوع پیوست.
- قرآن را نور میدید
حاج اسماعیل کریمی، فرزند ارشد کربلایی کاظم از پدرش اینگونه سخن میگوید: «من ۲۷سال بعد از این معجزه متولد شدم. اما تا زمانی که ۸سال داشتم و پیش از مهاجرت چند ساله خانواده به همدان، از این اتفاق بیخـبـر بودم. بعد از اینکه متوجه شدم، پدر کمکم به من قرآن آموخت و به کمک او توانستم ۱۰جزء از این کتاب کریم را بهخاطر بسپارم. پس از آن به ساروق برگشتیم و در روستا، مکتبی تاسیس کردیم و من به کودکان قرآن میآموختم. مدتی بعد به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و سالها بهعنوان معلم خدمت کردم. بعد از درگذشت پدرم به قم آمدیم و باز هم در کسوت معلمی برای جوانان از این اعجاز سخن میگویم. به پدرم قرآن با تمام خصوصیاتش عنایت شد. او تمام آیات را بهخاطر داشت و میتوانست قرآن را برعکس بخواند. کلمات این مصحف مبارک را چون نور میدید و به جز کلام قرآن نمیتوانست نوشتهای را بخواند. هر آیهای را که میخواندند میدانست مکی یا مدنی است و از شأن نزول آن اطلاع داشت و تمام خواصی که آیات مختلف برای رفع مشکلات داشتند را میدانست و اگر درباره کلمهای که در قرآن آمده بود از او سؤال میشد، میبیان کرد که چندبار و در کجاها این کلمه آمده. بعد از درگذشت پدرم، مدام ایشان را خواب میبینم و هر گاه میخواهم از او سؤالی بپرسم، به من توصیه میکند که برای جوانان صحبت کنم و به آنان بگویم که قرآن بخوانند و به آن عمل کنند و به ائمه اطهار متوجه شوند تا تمام گرفتاریهایشان حل شود». او در ادامه میگوید: «رهبری از من دعوت کردند و من به دیدارشان رفتم. ایشان به من گفتند که تو بسیار به پدرت شباهت داری و خود من زمانی که در خراسان بودم او را امتحان کردم و کار او، کار اعجاز بود».
ایشان درباره آغاز تغییر در زندگی پدر میگویند: «یک سال، در ماه مبارک رمضان، از طرف آیتالله حاج شیخعبدالکریم حائری، فردی بهعنوان مبلغ به روستای ساروق رفت و برای مردم از حدود شرعی سخن بیان کرد؛ از نماز، روزه، خمس و زکات. او تأکید کرد که هر کسی که گندمش به حد نصاب برسد و زکات آن را پرداخت نکند، مالش به حرام آمیخته شده و اگر از این مال وسیلهای تهیه کند، غصبی محسوب میشود و نماز و روزه را با اشکال مواجه میکند و بنابراین نماز و روزه این افراد صحیح نیست… پدرم به فکر فرو میرود. او میدانست ارباب ده، که برایش کار میکند، خمس و زکات پرداخت نمیکند. به ارباب مراجعه میکند و میخواهد که از این پس او هم خمس و زکات خود را بپردازد. اما ارباب از پرداخت خمس و زکات امتناع میکند. پدر تصمیم میگیرد که از روستا مهاجرت کند اما پدربزرگم مانع میشود و بنابراین او شبانه از ده فرار میکند تا روزی حلال کسب کند. ۳ سال در روستاهای مجاور به کارگری و خارکنی میپردازد تا بالاخره ارباب ساروق او را مییابد. پدربزرگم را واسطه میکند تا او را به روستا بازگرداند. برایش پیغام میفرستد که توبه کرده و از این پس خمس و زکات مالش را میپردازد. به او زمینی میدهد و به اندازه کارش، برایش سهم گندم درنظر میگیرد. پدر به روستا برمیگردد و مشغول کشاورزی میشود. بعد از برداشت محصول و جدا کردن سهم ارباب، زکات و سهم فقرا را کنار میگذارد، سپس گندمش را به خانه میبرد و مجددا آنچه بیش از اندازه مصرف یک سال و بذر برای کاشت محصول سال آینده، گندم برایش باقی میماند را هم به فقرا میبخشد».
حاج اسماعیل در ادامه میگوید:«چند سالی به همین منوال میگذرد تا اینکه یک سال، پدر که در آن زمان ۲۷ساله بوده در حال خرمن کوبیدن و جدا کردن کاه از دانه متوجه میشود که وزیدن باد متوقف شده است، تصمیم میگیرد تا به جریان افتادن مجدد وزش باد، برای چیدن علوفه به باغ برود. در راه به فقیری برمیخورد که طی سالهای گذشته، سالانه از پدر بهعنوان زکات، گندم دریافت میکرده است. مرد فقیر به او میگوید که فرزندانش گرسنه هستند و مقداری گندم طلب میکند. پدر میگوید که امروز باد نمیوزد و بعد از جدا کردن کاه از دانه، به او گندم خواهد داد. اما مدتی بعد دلش به حال آن مرد نیازمند میسوزد. به مزرعه بازمیگردد. با دست خودش اندکی گندم جدا میکند و به خانه آن فقیر میبرد. بعد به سمت باغ میرود، علوفه میچیند و در راه بازگشت به امامزاده میرود. بیرون در امامزاده ۲ جوان خوشسیما میبیند. این دو جوان از او میخواهند که با آنها به زیارت برود. پدرم میگوید: «من قبلا زیارت کردهام. شما بروید». اما ۲ جوان میگویند: «دوباره با ما هم بیا». او به همراه ۲ مرد وارد محوطه امامزاده میشود. بقعه اول را زیارت میکنند. به سمت بقعه دوم میروند. پدر میگوید:« اینجا محل دفن ۴۰ دختر است و در روستا رسم است که فقط خانمها به زیارت این مکان میروند و مردها وارد این محل نمیشوند». یکی از ۲ جوان که او میپنداشت زائر است، لبخند میزند و میگوید: «این حرفها خرافات است. اگر اینگونه بود که مردها نباید به زیارت عمهام زینب، در شام یا عمهام، فاطمه معصومه، در قم میرفتند. با ما بیا و این آرامگاه را هم زیارت کن». و به این ترتیب، پدر هم با آن دو جوان به زیارت این محل موسوم به «چهل دختران» میرود. بعد هر ۳ به سمت بقعه سوم میروند. وارد که میشوند، پدرم احساس میکند جو تغییر کرده. ۲ جوان سلام میدهند. فاتحه میخوانند و مشغول دعا میشوند. پدر به سقف نگاه میکند و کلماتی نورانی را میبیند که بر سقف نقش بسته. کلماتی که پیش از این هرگز ندیده بود. یکی از ۲ جوان رو به او میکند و میگوید: « این کلمات را بخوان». پدر در پاسخ میگوید: «من بیسوادم و خواندن نمیدانم» اما جوان مجددا اصرار میکند که «تو میتوانی و بخوان…» و بعد ادامه میدهد «من میخوانم و تو با من تکرار کن…»
«ان ربکمالله الذی خلق السموات والارض فی سته ایام…» (آیات ۵۴تا ۵۹ سوره اعراف)
و کربلایی کاظم هم این آیات را با ایشان تکرار میکند. در این زمان، یکی از ۲ جوان دستش را بر سینه پدر میگذارد و فشاری وارد میکند. پدر برمیگردد تا با او سخن بگوید که متوجه میشود در امامزاده تنهاست. به سقف نگاه میکند و میبیند که کلماتی که بر سقف نوشته شده، دیگر وجود ندارد. از عظمت واقعهای که تجربه کرده بوده، از هوش میرود. وقتی به هوش میآید میبیند که صبح شده. نماز میخواند و از امامزاده بیرون میآید و در مواجهه با اهالی روستا که دیروز در جستوجوی او بودند میگوید که تا صبح را در امامزاده گذراندم. در راه خانه، کلمات را تکرار میکند و بعد از مدتی متوجه میشود که به جز آن ۵ آیه کلمات دیگری را هم در ذهن دارد. مدتی نمیگذرد که او و عدهای از اطرافیان متوجه میشوند که معجزهای رخ داده و او قرآن را بهطور کامل در سینه دارد. او از ترس از دست دادن ثواب اعمالش به جز معدودی از اطرافیان، از این اتفاق با کسی سخن نمیگوید و کم کم اهالی روستا هم این واقعه را از یاد میبرند».
از حاج اسماعیل میپرسم چگونه این راز فراموش شده برملا شد؟ ایشان در پاسخ میگویند: «بعد از گذشت حدود ۳۰سال در سال۱۳۱۷ پدر که ۵۵ساله بود، تصمیم میگیرد که به سفر کربلا برود. فرزندانش را به همسرش میسپارد و راهی میشود. در مسیر کربلا، در تویسرکان همدان، به ۲مرد برمیخورد و متوجه میشود که آن دو که از عالمان هستند، مشغول خواندن آیاتی از قرآن هستند. کربلایی کاظم که به شکل اتفاقی شنونده بیان کردوگوی آنان بوده، میگوید که شما این آیات را اشتباه خواندید و اشتباه آنان را تصحیح میکند. این دو عالم که یکی از آنان آقای خالصیزاده بوده، متعجب میشوند و پرس و جو میکند چرا که این علم را از یک مرد ساده روستایی بعید میداند. متوجه میشود که این مرد هرگز به مکتب نرفته و پدرش هم بضاعتی نداشته که برایش معلم خصوصی بگیرد و او بیسواد است اما قرآن را بهطور کامل میداند. با سؤالات متعدد متوجه میشوند که معجزهای بزرگ اتفاق افتاده که تا این روز از آن غفلت شده. بنابراین آقای خالصیزاده از کربلایی کاظم میخواهد که به خانه او برود و مدتی در آنجا بماند. بعد هم افرادی را میفرستد تا خانواده کربلایی را به خانه آقای خالصیزاده بیاورند و نهایتا این خانواده حدود ۸سال در روستای محل زندگی آقایخالصیزاده زندگی میکنند. مدتی بعد آقای خالصی زاده، پدر را به آیتالله سیداسماعیل علوی در ملایر معرفی میکند و او کربلایی کاظم را نزد آیتالله بروجردی میبرد. کمکم شهرت پدر و معجزهای که در سینه دارد، عالمگیر میشود و او برای امتحان علم خدادادیش به کربلا، نجف، مصر و عربستان میرود».
- دیدار با مراجع
او درباره ملاقات پدر و علمای آن روزگار و نظرات این بزرگان درباره کربلایی کاظم میگوید: «آیتالله بروجردی در ملاقات با او پس از سؤالات متنوع میگوید: مردم! هر که میخواهد حمد را آنگونه که پیامبر(ص) میخواند، بشنود به قرائت کربلایی گوش دهد».
آیتالله خوانساری از او میخواهد که سوره بقره را از آخر به اول بخواند و کربلایی کاظم بدون مکثی شروع به قرائت میکند. ایشان میفرمایند: «من ۶۰سال است که سوره توحید را که ۴ آیه دارد میخوانم و نمیتوانم بدون فکر و تامل از آخر به اول بخوانم، ولی این مرد عامی بدون تامل، سوره بقره را از آخر به اول میخواند».
آیتالله نجفی مرعشی بعد امتحانات متنوع و پس از اینکه به معجزه بودن علم پدر، ایمان میآورد از او میخواهد که مدتی در منزلش اقامت کند تا روزانه ایشان یک جزء از قرآن را از رو بخواند و کربلاییکاظم از حفظ، تا این قرائتها را با هم تطبیق دهند و عدمصحت ادعای تحریف در قرآن را بررسی کنند. ایشان ۳۰ جزء را مطابقت میدهد و بالاخره میگویند: «قرآنی که در دست ماست، همان قرآنی است که بر پیامبر(ص) نازل شده و هیچ تحریفی در قرآن وجود ندارد». شهید نواب صفوی هم به کربلایی کاظم علاقه زیادی داشت و او را با خود برای امتحان و معرفی به مشهد و بسیاری مناطق برد و از او بهعنوان معجزه زنده نام میبرد. آیتالله صدر، پدر امام موسی صدر، او را میآزماید و با شگفتی میگوید: «نمیدانم در واقع چه عملی مورد قبول درگاه الهی است. زیرا من که سید و از اولاد پیامبر(ص) هستم و سالها درس خواندهام و مشغول انجام وظایف هستم، به این فیض نرسیدهام. ولی این پیرمرد روستایی مورد عنایت قرار گرفته است». شهید حجتالاسلام سیدعبدالحسین واحدی با زحمت از چند سوره، کلماتی را برگزیده بود و چنان در کنار هم چیده بود که وقتی در حضور جمعی از علما خوانده بود، هیچ کدام احتمال نداده بودند که این کلمات آیهای از قرآن نباشد، اما پدرم بلافاصله به او میگوید: «این کلمه از فلان سوره و این کلمه از دیگر سوره…» و به این ترتیب حدود ۲۰کلمه از ۲۰سوره را تشخیص میدهد و این آیات را تلاوت میکند و اضافه میکند: «چند واو هم از جیب خودت درآوردی تا مرا امتحان کنی» و همین امر باعث میشود همه پدر را تحسین کنند و حتی برخی برخیزند و دست او را ببوسند».
- سوادی که نیاموخت
علامه امینی و دیگر بزرگان در نجف، پدر را امتحان میکنند و به اعجاز آنچه او در سینه دارد اذعان میکنند و بهعنوان سوغات، کفنی به او هدیه میدهند. پدرم به زیارت مقبره امام اول شیعیان میرود. کفن خود را تبرک میکند و وصیت میکند که پس از مرگ، پیکرش در قم به خاک سپرده شود.
این مرد ساده روستایی که بهخاطر لقمه حلال و سادهدلی و خیرخواهی، عنایتی بزرگ را تجربه کرد، زمانی که برای دیدار آیتالله بروجردی، به قم آمده بود و در منزل عموزاده خود مهمان بود، به زمین میخورد و از ناحیه سر جراحت میبیند. ۲ روز در بیمارستانی در قم بستری میشود و سرانجام در سال۱۳۳۹در قم دعوت حق را لبیک میگوید و طبق وصیتش در قبرستان نوی همان شهر به خاک سپرده میشود. مدتی بعد نیز به همت امام جمعه شیراز، مقبرهای بر آرامگاه ایشان ساخته میشود.
آقای کریمی تأکید میکند: «پدرم تا پایان عمر نتوانست خواندن و نوشتن بیاموزد و تنها میتوانست خط قرآن را بخواند. هر چه سعی کردم که به او نوشتن بسماللهالرحمنالرحیم را بیاموزم سرانجام نتوانست بیش از بسمالله را به درستی بنویسد و نهایتا مجبور شدیم برای او مهری بسازیم تا درصورت نیاز از این مهر استفاده کند». با خود میاندیشم بیدلیل نبود که محمد امین(ص)، بهعنوان پیامبرخاتم انتخاب شد. او معجزهای در میان امتش به یادگار گذاشت که تا همیشه ایام شگفتی میسازد؛ معجزهای که چون عصای موسی کلیم نیست که تنها در دستان پیامبر خدا دریا را بشکافد یا چون دم عیسی روحالله تنها بهوجود آن مرد بزرگ، وابسته باشد بلکه قرآن معجزهای جاوید است که در دستان هر مسلمانی که قداست و کرامت آن را درک کند، اعجاز میکند و تا همیشه ایام، بیهیچ خللی در میان امت پیامبر، جاوید خواهد ماند. و اینک درماه مبارک رمضان، ماه قرآن، بار دیگر بانگ آن از خانه هر مسلمانی برخواهد خاست.
- کربلایی در خانواده
پدرم مرد سادهای بود. به یاد دارم برای امرارمعاش، کشاورزی میکرد و درهرحالی، قرآن را زمزمه میکرد. بارها شاهد بودم که نماز شب را بهجا میآورد و بر این عمل مداومت داشت. در خانه خوشاخلاق و بذلهگو بود و با مادرم که البته دختر دایی او هم بود، هرگز اختلافی نداشت. اگرچه قرآن با تمام خواصش را میدانست اما هر چه تلاش کرد، نتوانست نوشتن بیاموزد. او کلام این معجزه جاوید را چون نور میدید. اگر کلامی از قرآن را در یک صفحه میدید تنها همان کلام را تشخیص میداد و بدون معطلی میبیان کرد این کلام در کدام آیه از کدام سوره از قرآن آمده و نمیتوانست بقیه متن را بخواند. هرگاه میخواست آیهای را در مصحف مبارک بیابد بدون معطلی همان صفحه را میگشود و بلافاصله آیه مورد نظرش را مییافت.
آیات بزرگ اعظام از کربلایی کاظم پرسیدند که تو چه کردی که این سعادت نصیب تو شد درحالیکه کسی از علما تاکنون به چنین فیضی نایل نشده. او در پاسخ میگوید: «۳ چیز باعث شد که من به این مقام برسم. اول اینکه هرگز مال حرام نخوردم و از ابتدا تا پایان عمرم لقمه حرامی جذب بدن من نشده است. دوم اینکه همواره زکات و خمس مال خود را پرداختهام و هرگز در این امور کوتاهی نکردهام و سوم اینکه روزانه ۵۱رکعت نماز خواندهام. هفده رکعت واجب و بقیه مستحب که از آن غفلت نکردهام و همیشه به قرآن عامل بودم و خدا هم به من عنایت کرد و قرآن را بر من تکرار کرد».